درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را
شعله ای آتشی افروخته آه که تو را
در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی
عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
می رسی مظطرب از گر دره ای یوسف حسن
دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را
می نماید که به قلبی زده ای یک تنه وای
در میان داشته آشوب سپاه که تو را
تیره رنگست رخت یارب از الایش طبع
کرده آئینهٔ خود رنگ سیاه که تو را
کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل
کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را
گر نه در محتشم آتش زده بی راهی تو
شده آه که بلند و زده راه که تو را